پیامبر رحمت
یک بار هم نشده بود که نمازت قضا شود اما حالا نه میتوانستی به مسجد بروی و نه به خانه برگردی. دو ساعتی می شد که همان طور وسط کوچه نشسته بودی و اشک میریختی. صدای افرادی را از ته کوچه شنیدی اما دیگر هیچ چیز برایت مهم نبود. همان طور بی تفاوت به نشستن ادامه دادی. مردم با نگاه های متعجب و بیخیال از کنارت رد می شدند مثل کسانی که به گدایی خیره شده باشند. اما تو که تقصیری نداشتی. فقط گمشده ای بودی که همه چیز برایش تیره و تار بود. ناگهان صدایی از پشت تو را به خودت آورد: پدر جان پدر جان! سال ها می شد که کسی تو را به این مهربانی صدا نکرده بود.
- مشخصات محصول
- توضیحات
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر