مهاجران (دفتر دوم - پدرانه) (روایتی داستانی از زندگی شهید حاج حسن دانش)
اتمام موجودی
یکبار قبل از آنکه وارد خانه شود، روی کاغذی نوشتم بگرد و ما را پیدا کن. بعد با بچه ها رفتیم و قایم شدیم. کلید انداخت و قفل را باز کرد. وارد خانه که شد با صدای بلند صدامان کرد. از کمد توی اتاق صدایش را می شنیدیم. بعد نامه را دید و با صدای بلند خواند. شروع کرد به گشتن. توی خانه می گشت و صدای مان میزد. از ته دل می خندید. می گفت: «حالا دست به یکی می کنید ناقلاها؟ ...»
افزودن به سبد خرید
- مشخصات محصول
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر